قلبش شروع به تپیدن میکند؛ مثل گنجشکی که توی دست غریبهای گرفتار شود؛ «آروم باش پسرم»… چادرم را محکم میکشم …. چادر جدا میشود و سماور هم همراهش روی زمین میافتد…. جیغ میزنم و خودم را گوشهای پرت میکن
رادیو بانور
قسمت بیستم: سفرهی خالی برای افطاری بزرگ
به روایت زهرا نادرزاده ناصروند
سفره خالی برای افطاری بزرگ
رادیو بانور - قسمت بیستم