
صوت| چرخ زندگی
علی کنار مهندس صالحی ایستاده بود. بهشان اضافه شدم و وارد سالن شدیم. یک مرتبه علی توی هم رفت. انگار پیش من خجالت کشیده باشد.
علی کنار مهندس صالحی ایستاده بود. بهشان اضافه شدم و وارد سالن شدیم. یک مرتبه علی توی هم رفت. انگار پیش من خجالت کشیده باشد.
مکثی کردم و گفتم: «ببینم. نکنه واقعا عاشق شدی؟» گونههایش سرخ شد. «بععععله. دختر ما عاشق شده رفته پی کارش. من اگه بعد بیست سال
توی خانه نشسته بودم که یک مرتبه آقای خامنهای وارد شدند. یک پارچه سبز تبرکی دادند و بعد هم به من تبریک گفتند. محو تماشای
غصه تمام وجودم را میگیرد. «حاج آقا! چرا زودتر به ما اطلاع ندادید؟» دستمال پارچهایاش را از جیب در میآورد و همانطور که اشکهایش را
میخواهم از خانه بیرون بزنم که مادر رضا میگوید: «تو رو خدا نرو خانم کریمی. بری خودش رو میکشه.» رضا میگوید: «نترس. اول اون بچه
نفر آخر، قرآنش را میخواند. تمام مدت جلسه به این فکر میکردم که این پیشنهاد را بدهم یا نه؟ کار درستی است؟ الان بگویم یا